اغلب روش های بازاریابی آنلاین مانند ایمیل مارکتینگ و بازاریابی از طریق موتورهای جستجو در صورت استفاده مستمر جوابگوی نیازی های بازاریابی سایت ما هستند اما بازاریابی محتوایی و سئو با وجود نیازمند بودن به تلاش و زمان، بسیار پایدار تر از روش های دیگر بوده و تا مدت ها برای شما سود زا خواهد بود. در ادامه این مقاله با ما همراه باشید تا شما را با اهمیت سئو و روش های سئو سایت اختصاصی آشنا نماییم.
سئو چیست ؟ SEO مخفف Search Engine Optimization به معنی بهینه سازی موتور های جستجوگر بوده که بخش اعظم آن متعلق به گوگل است. اصولی از استراتژی ها، تکنیک ها و تاکتیک های افزایش کمی بازدید کنندگان و تبدیل آن ها به بازدید کنندگان کیفی (مشتریان) در یک سایت با افزایش رنکینگ در نتایج جستجو یا SERP شامل Google، Bing، Yahoo و دیگر موتور های جستجو است که نیازمند CTR بالاست.
یکی از دستگاه های پرکاربرد در آشپزخانه های امروزی، مایکروویوها می باشند. مایکروویو ها در حقیقت لوازم هایی هستند که موادغذایی را به کمک تابش امواج الکترومغناطیسی در فرکانسی محدوده، پخته و یا گرم می کند.
یکی از برندهای قدیمی تولید لوازم برقی و مایکرویوها، برند معتبر آاگ است. اصولا محصولات آاگ از تکنولوژی و کیفیت ساخت بسیار بالایی برخوردار می باشند. در ادامه ی مطلب باما همراه باشید تا در رابطه با تعمیر ماکروفر آاگ در شیراز و مشکل یابی این ماکروفرها بیشتر صحبت کنیم.
تعمیر ماکروفر ال جی در شیراز – یکی از پرفروش ترین ماکروفرها در دنیا و علی الخصوص در کشورما، ماکروفرها و سولاردم های برند ال جی می باشد. ماکروفرهای ال جی اصولا می توانند بخشی عمده ای از نیاز ما را برای گرم کردن و طبخ غذا و انواع کارهای روزمره برطرف نمایند. اما گاهی اوقات مشکلاتی در ماکروفرهای ال جی به وجود می آیند که این مشکلات معمولا بر اثر گذشت زمان یا استفاده نادرست از ماکروفر ایجاد می شود.
برند کنوود یکی از برندهای بسیار مطرح در زمینه ی تولید انواع لوازم برقی خانه و آشپزخانه علی الخصوص ماکروویو می باشد. ماکرویو کنوود یکی از پرطرفدارترین ماکروفرهای دنیا است. گاهی اوقات استفاده از ماکروفرهای کنوود به علت گذر زمان و یا استفاده در نادرست، بسیار سخت می شود و گاهی اوقات کار به تعمیرگاه نیز کشیده می شود. پس از بروز هرگونه اختلال و مشکل در کارکرد ماکروفرهای کنوود به شما پیشنهاد می کنیم سریعا با مرکز تعمیر ماکروفر کنوود در شیراز تماس بگیرید تا متخصصین ما در شیراز در اسرع وقت به تعمیر ماکروفرهای کنوود شما بپردازند.
بیمه بدنه خودرواز جمله بیمه نامه های شرکت بیمه ایران است که طی آن، خودرو بیمه شده در صورت بروز حادثه، صدمه ،آتش سوزی و سرقت توسط بیمه گر مورد حمایت قرار می گیرد. البته باید در نظر داشت اتومبیل متقاضی بیمه بدنه می بایست شرایط اولیه بیمه شدن را داشته باشد و قابلیت بیمه شدن داشته باشد. کلیه خودرو هایی که مالک آن دارای مسئولیت در قبال آن است، به این بیمه نامه نیاز دارند، برای مثال خودرو هایی که به صورت لیزینگ یا اقساط تهیه می شوند، می بایست به وسیله بیمه بدنه خودرو سطحی از پوشش بیمه را انتخاب و جهت صدور بیمه نامه اقدام نمایند.
هر سه نوع خسارت فوق تحت پوشش بیمه ماشین قرار گرفته و در زمانی که صاحب وسیله نقلیه قصد استفاده از خدمات بیمه خودرو را داشته باشد باید زیر گروه مناسب با هر نوع خسارت نامبرده را انتخاب کند. در این مقاله ما قصد داریم به معرفی بیشتر بیمه بدنه پارسیانبپردازیم.
بیمه پارسیان یکی از معتبرترین شرکت های بیمه در ایران است که با بیش از ۱۵ سال سابقه کار در ارائه خدمات بیمه، توانسته است اعتبار زیادی را در میان بیمه گذارن به دست آورده و همیشه در پی افزایش کیفیت اموری کاری خود است.
نمایندگی های مجازتعمیر ماکروفر سامسونگ در گیلان همه روزه در خدمت مشتریان خود می باشند. امروزه به دلیل لزوم سرعت زیاد در زندگی پر مشغله ما، اهمیت استفاده از ماکروفر برای تهیه وعده غذایی خانواده بسیار ملموس است، به همین سبب نمایندگی های تعمیر ماکروفر سامسونگ در گیلان تمام تلاش خود را برای برگرداندن آسایش و راحتی به خانواده شما به عمل خواهد آورد.
در حال حاضر نمایندگی های مجاز بسیاری برایتعمیر ماشین لباسشویی سامسونگ در گیلان در حال خدمت رسانی به تمامی نقاط استان های شمالی هستند. ماشین لباسشویی و خشک کن سامسونگ با دارا بودن کنترل هوش مصنوعی، شستشوی هوشمند و آپشن هایی نظیر اضافه کردن لباس در حین شستشو، صرف زمان کمتر برای شستشو (کوئیک واش)، هند واش و بسیاری از موارد دیگر نظیر قابلیت گرم کننده سرامیکی که یک شیوه مبتکرانه در ماشین لباسشویی سامسونگ است به بهترین نحو به آسایش و راحتی خریداران این محصول کمک میکند.
با مطالعه توضیحات ارائه شده با ما همراه باشید تا هر آنچه که درباره تعمیر ساید بای ساید سامسونگ در گیلان باید بدانید را برای شما شرح دهیم. مراکز تخصصی انجام تعمیرات و ارائه خدمات پس از فروش محصولات و لوازم خانگی سامسونگ سال های زیادی است که پشتیبانی و ارائه خدمات به خریداران و دارندگان محصولات سامسونگ را بر عهده دارند و توانسته اند با موفقیت در طی این سال ها خاطره خوبی را از انجام خدمات یخچال ساید بای ساید سامسونگ در ذهن خریداران ثبت کنند.
وب سایت تبلیغات سبز برای درج آگهی رایگان با بازدید واقعی و دارای اپلیکیشن اندروید با بیش از 25 هزار دانلود در خدمت شما عزیزان می باشد. این وب سایت تحت نظر شرکت فست سئو می باشد و با قوانین و اصول سئو وب سایت بهینه سازی شده است. در نتیجه بازدید های بسیاری از طریق گوگل باعث شده تا رتبه خوبی در نتایج جستجو داشته باشد.
تعرفه آگهی بسیار مناسب برای امکانات کامل وب سایت برای کاربران در نظر گرفته شده است. همچنین شما عزیزان می توانید از تبلیغات و ریپورتاژ اگهی در سایت استفاده کنید
سینما میتواند بازتاب واضحی از زندگی واقعی ما باشد. یک تصویر ساده در یک فیلم قادر است ما را بخنداند، اشکهایمان را جاری کند یا برای لحظاتی متحیر شویم و به تلفیق رنگها، اشکال و صداها بنگریم که یک تجربهی جدید خلق میکنند. با تماشای فیلمها، یک سفر اکتشافی را آغاز میکنیم و به فیلمساز اجازه میدهیم تا ما را به یک دنیای تازه و ناشناخته ببرد. هنگامی که خودمان را به فیلمساز میسپاریم، او از فرصت استفاده میکند تا آن چیزی را ارائه دهد که دغدغهی ذهنیاش است. کوئنتین تارانتینو با خشونت افراطی و دیالوگهای هوشمندانه شما را سرگرم میکند یا لارس فون تریه با استثمار مخاطب، روح و روان شخصیتهایش را بیرون میریزد تا یک تجربهی سینمایی شاخص ارائه دهد.
اما مستندسازانی همچون مورگان اسپرلاک، جاشوآ اوپنهایمر یا مایکل مور به شما میگویند که سینما میتواند یک کلاس درس باشد. فیلمی را تماشا کنید و در انتها، چیزی هم یاد بگیرید. سینما میتواند یک سرگرمی باشد اما میتواند تجسمی از زندگی هم باشد که نکات بااهمیتی را به ما آموزش میدهد و کمک میکند تا به عنوان یک انسان، رشد کنیم.
بعضی از فیلمها ساخته میشوند تا تفسیری از جامعه یا یک معضل اجتماعی ارائه دهند. هدف فیلمساز از تولید چنین آثاری این است که شاید بتواند تغییری ایجاد کند یا مخاطب را از مشکلات مهم این روزها آگاه سازد. از این جهت، فیلمهای مذکور اهمیت بالایی پیدا میکنند زیرا در مسیر آگاهسازی قدم برمیدارند و واقعیتهای مهمی را یادآور میشوند.
اولین ساختهی مت جانسون که قصیدهای زیبا از فرهنگ پاپ است و فراروایتی هوشمندانه از خیانت، دلشکستگی و تراژدی ارائه میدهد. داستان پیرامون دو دانشآموز به نامهای «مت» (مت جانسون) و «اوون» (اوون ویلیامز) اتفاق میافتد که میخواهند برای یک پروژهی مدرسهای، فیلمی به نام خبیثها بسازند.
در فیلمِ درون فیلم، مت و اوون، دو کارآگاه هستند که میخواهند افراد زورگویی که در گذشته به آنها بدی کردهاند را پیدا کنند و به سزای اعمالشان برسانند (دو کاراگاه مذکور مشخصا با الهام از «جیک گیتِس» از «محلهی چینیها»، «همفری بوگارت» و «عروس» از «بیل را بکش» طراحی شدهاند).
در خط داستانی اصلی، مت و اوون شرایط مناسبی ندارند، از سوی زورگوهای مدرسه تحت فشار هستند، دوران بلوغ با آنها سازگار نیست و کمتر پیش میآید احساس تنهایی نداشته باشند اما این آدمهای شکستخورده، اهمیتی به این مشکلات نمیدهند زیرا یکدیگر و فیلمهایشان را دارند. با این وجود، اوون تصمیم میگیرد تا سبک زندگیاش را تغییر دهد، گیتار زدن را یاد بگیرد و حتی با یک دخترک زیبا آشنا شود اما مت مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد، اون بیشتر و بیشتر در دنیای فیلم خود غرق میشود.
او که پس از نمایش اولیهی نه چندان موفق فیلم در مدرسه تحقیر شده است، خود را قانع میکند که همه چیز «بخشی از فیلم است». مت به تدریج، برای انتقام از کسانی که او را آزار و اذیت کردهاند، قدمهای خطرناکی برمیدارد. نقشههای فنی ساختمان را مطالعه میکند، یک سلاح گرم میخرد و مکرراً به زورگوها میگوید که آنها را خواهد کُشت. در بخشی از فیلم که دیگر مطمئن شدهایم مت دیوانه شده است، او مستقیما به دوربین نگاه میکند تا شوکه شویم.
در دنیایی که تیراندازی جمعی به یک اتفاق عادی تبدیل شده است، فیلم، حق نگهداری و حمل سلاح در کشورهای متمدن را نقد میکند اما این تنها بخش کوچیکی از ماجرا است و فیلم پیامهای مهمتری دارد. از جمله اینکه آنهایی که از سوی جامعه و آدمهای اطرافشان درک نمیشوند، ممکن است در چه مسیرهایی قدم بردارند و از چه خطوط قرمزی عبور کنند.
مت بدون شک دچار اختلالات روانی است اما این مشکل از شیطانی بودن یا دیوانگی ذاتی وی نشات نمیگیرد، بلکه نتیجهی رفتارهایی است که او را به این مسیر سوق دادهاند؛ انسانی که آستانهی تحملش به مرز هشدار رسیده است و حتی فراتر از آن. مت یک آدم خوشذوق بود که برای فرار از زندگی سیاه خود، به فیلمسازی روی آورد تا حقیقت را به شکل دیگری بسازد و از واقعیت فاصله بگیرد.
مضامینی که در فیلم مطرح میشود را میتوان از زوایای مختلف بررسی کرد اما پیام اصلی، انعکاس رفتارهای ما بر روی دیگر افراد جامعه است. گاهی فراموش میکنیم که یک جمله یا یک رفتار ناشایست، تا چه اندازه میتواند روح یک انسان دیگر را مجروح کند و باعث شود تا او دست به کارهای پرمخاطرهای بزند، از آسیب رساندن به خود تا نابود کردن خانواده یا آدمهای بیگناهی که مشخص نیست تاوان چه چیزی را میدهند.
یورگوس لانتیموس با هر فیلمی که میسازد، بیشتر به جریان اصلی وارد میشود و پیامهایش نیز ملموستر میشوند. ساختههای دیگر او همانند «دندان نیش» یا «آلپ» در رابطه با تاثیر زبان، شستشوی مغزی، تمشیت زورگویانهی شخصیتی از سوی صاحبان قدرت و حقیقت نهفته در بطن جوامع مدرن، حرفهای زیادی برای گفتن داشتند اما در «خرچنگ»، تاثیرگذاری بیشتری دارند؛ فیلمی که روابط انسانی و میانفردی را مورد بررسی قرار میدهد.
زمانی که همسرِ «دیوید» (کالین فارل) او را برای یک مرد دیگر ترک میکند، به یک هتل منتقل میشود و آنجا به وی میگویند که انسانهای مجرد، تنها ۴۵ روز فرصت دارند تا یک شریک برای خود پیدا کنند؛ در غیر این صورت، به یک حیوان تبدیل میشوند. همانطور که از نام فیلم مشخص است، دیوید انتخاب میکند که اگر نتوانست شریک مناسبی پیدا کند، به یک خرچنگ تبدیل شود.
در این هتل/درمانگاه، بیماران (حداقل در دنیای فیلم با آدمهای مجرد همچون بیمار برخورد میشود) به مراسم رقص میروند، واکاوی میشوند و فیلمهای پروپاگاندایی پیرامون مفید بودن روابط زنانشویی تماشا میکنند. فضای این درمانگاه، سرد و بیروح است؛ روابط کالبدشکافی میشوند و زیر ذرهبین قرار میگیرند. با معرفی شخصیتهای دیگر و روشن شدن جزئیات داستانی بیشتر، دوگانگی روابط و اینکه چه چیزی رابطههای انسانی را شکل میدهد، مورد ارزیابی مجدد قرار میگیرد.
برای مثال، «جان» (آنتونی موریارتی) یکی از بیماران مجردی است که ترس شدیدی از تبدیل شدن به حیوانات دارد و رابطهای دروغین را با یک زن جوان آغاز میکند. او موفق میشود تا همه را فریب دهد و عشق خود را واقعی نشان دهد؛ به همین دلیل، مراحل درمان او ادامه پیدا میکند. دیوید هم البته عشق خود را پیدا میکند، دختری که خود در این جامعهی پادآرمان شهری، یک بیگانه به حساب میآید اما آیا دیوید حاضر است خود را با شرایط او وقف دهد و همه چیز را فدایش کند؟
خرچنگ یک تحلیل جامع در رابطه با یکی از مرموزترین خواستههای انسانی است: میل به عاشق شدن و عشق ورزیدن. در دنیایی که حالا به تسخیر شبکههای اجتماعی در آمده است، استانداردهای زیبایی مصنوعیتر از همیشه جلوه میکنند و زندگی هم چندان آسان نیست (دغدغههای اقتصادی، زمانی که صرف کار کردن میکنید و مسائل مختلفی که باعث نگرانی شما هستند)، لانتیموس موفق شده تا روانِ انسان مدرن را از زاویهی دیگری به تصویر بکشد و حتی تفکرات جوامع سنتی نسبت به ازدواج را نقد کند.
فیلم میخواهد احساساتی که منجر به یک رابطهی عاشقانه میشوند را هم بررسی کند و این سوال را بپرسد که اصلا چه اتفاقی رخ میدهد که این احساسات ساخته میشوند و در کنار یکدیگر قرار میگیرند تا عشق را شکل دهند.
اگر میخواهید از جامعهی ایالات متحده (خصوصا پس از دوران جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا) درک بهتری پیدا کنید، «کار درست را بکن» دیدگاههای جامعی نسبت به فرسایش ارتباطات میاننژادی دارد و در کنار بررسی نژادپرستی، ناعدالتی ناشی از تبعیض را هم مورد بررسی قرار میدهد.
در داستان فیلم، سیاهپوستان، سفیدپوستان، ایتالیاییها و کرهایها در مرکز توجه قرار دارند (اکثرشان شهروند عادی به حساب میآیند و بعضی دیگر از نیروهای پلیس). در یکی از محلههای بروکلین و در یکی از داغترین روزهای تابستان، تنفر و تعصبِ این نژادها به اوج میرسد و به خشونت میانجامد.
«موکی» (اسپایک لی) یک جوان سیاهپوست معمولی است که فرزند کوچکی دارد و تلاش میکند تا درگیر فساد و خلافکاری نشود. او برای «سال» (دنی آیلو) پیتزا تحویل میدهد. سال یک مرد ایتالیایی-آمریکایی است که پیتزافروشی محبوبی دارد و اعضای محله به خوبی او را میشناسند (سالهاست که به بچههای محله غذا میدهد). پسر بزرگ سال هم در ادارهی رستوران به او کمک میکند اما آدم نژادپرستی است؛ او رفتار خوبی با موکی ندارد و حتی با پدرش بحث میکند تا راضی شود رستوران را از این محلهی آفریقایی-آمریکایی منتقل کند.
در ادامه شخصیتهای رنگارنگ دیگری هم وارد داستان میشوند که هر کدامشان به تنهایی جذاب هستند، از «رِدیوُ رحیم» (بیل نان) تا «باگین آوت» (جانکارلو اسپوزیتو) پرحرف و «دا مِیِر» (اوسی دیویس) همیشه مست.
کارگردانی درخشان اسپایک لی و ساختار درستی که برای روایت داستان طراحی کرده، کمک کرده است تا میان خردهپیرنگها تعادل مناسبی برقرار باشد و دیدگاه هر کدام از شخصیتها به خوبی عرضه شود. حرکات دوربین و تدوین فیلم هم به گونهای است که جهتگیری خاصی وجود نداشته باشد و این سوال پیش بیاید که در هر کدام از موقعیتها، حق با کدام شخصیت است (و اسپایک لی موفق شده تا نگاهی خنثی به قضایا داشته باشد و قضاوت را به مخاطب واگذار کند).
این دیدگاه بیطرفانه و عادلانه تا انتها ادامه پیدا میکند و کنجکاوی مخاطب را تا نقطهی اوج تراژیک فیلم برمیانگیزد که همچنان نمیتواند به جمعبندی کاملی در رابطه با شخصیتها برسد (آیا نکته همین نیست؟). این ساختار باعث شده است تا حتی زمانی که فیلم به پایان میرسد، به آن فکر کنید. در پشت این داستان نسبتا کلیشهای از نژادپرستی، یک معنای عمیقتر وجود دارد که کار درست را بکن را از اکثر ساختههای مشابه متمایز میکند.
در جامعهی آمریکای فعلی، این فیلم مهمتر از سه دههی قبل جلوه میکند. هرکسی در هر جای جهان که از نژادپرستی و جنجالهای نژادی در ایالات متحده اندک اطلاعاتی دارد، میتواند این فیلم را تماشا کند و به این نتیجه برسد که در چند سال گذشته ساخته شده است. با همهی اتفاقاتی که این روزها در جهان رخ میدهد از جمله جنگهای قومی، کار درست را بکن سوالات زیادی مطرح میکند که پس از چند دهه، هنوز هم جواب آنها را نمیدانیم.
واکین فینیکس فیلمهای برجستهای در کارنامه دارد و نقشآفرینیهای ماندگاری داشته است اما «من هنوز اینجا هستم» او را در کنار بزرگان تاریخ قرار میدهد. این ساختهی کیلسی افلک، به فریبکاریهای رسانهای و تجزیهوتحلیل روانیِ شهرت میپردازد. وقتی به فیلمهایی در نقد اجتماع میرسیم شاید «من هنوز اینجا هستم» نادیده گرفته شود اما باید پیامهایش را جدی گرفت.
در داستان فیلم، فونیکس تصمیم میگیرد تا از بازیگری بازنشسته و به یک خوانندهی موسیقی هیپهاپ تبدیل شود. این ایدهی اولیه مضحک به نظر میرسد اما اگر اخبار سینما را در آن دوران دنبال کرده باشید، احتمالا به یاد دارید که برای قریب به دو سال، همه فکر میکردند این بازیگر مشهور دیوانه شده است. این اتفاق غیرعادی در حین فیلمبرداری این اثر کمدی-درام رخ داد اما تقریبا همه آن را باور کرده بودند.
فونیکس، دیدگاههای متفاوتی را نسبت به سلبریتیها و رسانه مطرح میکند که تأمل برانگیز هستند و کارهایی که انجام میدهد، به حرفهایش وضوح بیشتری میبخشد. او تعدادی از آهنگهای جدید خود را برای جمعیت کثیری پخش میکند، در تلاش است به جریان اصلی وارد شود و حتی مجری مشهور، «دیوید لترمن» را با یک نقشآفرینی واقعگرایانهی فیالبداهه و عجیبوغریب غافلگیر میکند.
در ظاهر، فیلم پرترهای از بحران میانسالی یک هنرپیشهی مشهور و مستعد است که پس از کسب موفقیتهای فراوان، اشباع شده است و دیگر درک درستی از اطرافش ندارد. این ماجرا که در آن دوره، میان اخبار جدی سینما بازنشر میشد، چیزی بیشتر از یک دروغ نبود اما این نمایش مضحک که فونیکس و افلک به راه انداختهاند، در واقع قدرت رسانه و سلبریتیها را به رخ میکشد، اینکه به آسانی میتوانند مخاطبان خود را فریب دهند، گمراه کنند یا به مسیرهای تازهای ببرند. همانطور که بالاتر هم اشاره داشتیم، فیلم به بررسی نقش شهرت در جامعه میپردازد، اینکه حتی یک دروغ هم پتانسیل این را دارد که به یک واقعیت تاثیرگذار و جریانساز تبدیل شود.
«چهار شیر» بیشتر از اینکه یک نقد اجتماعی باشد، یک کمدی سیاه است اما همراه با طنز، به مسائل مهمی میپردازد. مضمون اصلی فیلم، تروریسم است و اگرچه این نوع آثار معمولا در مردابی از سیاستزدگی، پروپاگاندا، میهنپرستی و طرفداریهای متعصبانه گرفتار هستند اما «چهار شیر» سعی میکند تا جهتگیری خاصی نداشته باشد.
داستان پیرامون گروهی از جوانان مسلمان بریتانیایی است که شستشوی مغزی شدهاند و تصمیم میگیرند به بمبگذاران انتحاری تبدیل شوند. این گروهک کوچک چهارنفره را «عمر» (ریز احمد) رهبری میکند.
در طول فیلم، تفکرات و نوع نگاه این شخصیتها مورد بررسی قرار میگیرد، البته همانطور که از یک کمدی سیاه انتظار میرود، فیلم لحن طنز خود را از دست نمیدهد. برای مثال، شخصیتها بمب «سی۴» را به کلاغها متصل میکنند تا با انفجار، باعث ایجاد رعب و وحشت شوند. آنها حتی به پاکستان سفر میکنند تا از سوی نیروهای القاعده آموزش ببینند و در این زمینه، مطلقا شکست میخورند.
این فیلم در دورانی ساخته شد که انفجارهای ماراتن بوستون هنوز رخ نداده بود اما به شکل عجیبی، هدف اصلی شخصیتها، بمبگذاری در یک ماراتن انگلیسی است؛ جایی که شخصیتها به خود بمب وصل میکنند و روی آن لباسهای مضحکی میپوشند تا کسی به آنها مشکوک نشود.
با نزدیک شدن به فصل اختتامیهی فیلم، بدیهی است که این عمل تروریستی و خودکشی انتحاری باید انجام شود و از آنجایی که با یک کمدی سیاه روبرو هستیم، داستان، تلخی و سیاهی بیشتری پیدا میکند. ما دیگر به این احمقها نمیخندیم بلکه نگران هستیم که رفتارها و تصمیمات آنها به اتفاقات واقعی و خطرناکی منتهی شود. این شخصیتها را با ترس دنبال میکنیم و درماندگی آنها قابل لمس میشود. بعضی از آنها حتی احساس پشیمانی میکنند و نمیخواهند این مسیر را ادامه دهند.
در پایان فیلم، وقتی در سکوت نشستهایم، با خودمان فکر میکنیم «آنها چرا اینگونه رفتار کردند و چه چیزی باعث شد وارد چنین مسیر ناهمواری شوند؟». ما که در ابتدا به آنها میخندیدیم، در پایان نگرانشان هستیم و آرزو داریم تصمیم درستی بگیرند.
چهار شیر از شما میخواهد تا با انسانهایی که درک نمیکنید، همذاتپنداری کنید. در دنیایی که تروریسم حضور پررنگی دارد، گاهی باید به یاد بیاوریم چه اتفاقاتی رخ داد که که به این نقطه رسیدیم، چگونه میتوان شرایط را تغییر داد و چرا نباید همهی انسانهایی که از یک نژاد، قوم یا مذهب هستند را به یک چشم دید و با آنها به گونهای رفتار کرد که اگر وارد مسیر غلطی شدهاند، مطمئن شوند باید آن را ادامه داد.
دیوید فینچر با «باشگاه مبارزه» موفق شد تا یکی از دقیقترین تصاویر ممکن از جوامع مدرن را ارائه دهد و مفاهیم مهمی را نقد میکند، از مردانگی تا مصرفگرایی و حتی عشق.
فیلم، یک راوی بینام (ادوارد نورتون) را دنبال میکند که تفاوتی با یک مُردهی متحرک ندارد و بردهی مصرفگرایی و ابرشرکتمحوری است. او یک شغل اداری آزاردهنده دارد و برای کسانی کار میکند که از آنها متنفر است. روزهای زندگی او بدون معنی خاصی میگذرند و معدود آرامش خود را از آپارتمان کوچکش بدست میآورد.
این سبک زندگی ملالآور از آن لحظهای عوض میشود که راوی با «تایلر دردن» (برد پیت) آشنا میشود و آنها یک باشگاه مبارزه به راه میاندازند؛ جایی که انسانها میتوانند به ذات وحشیانه و بدوی خود رجوع کنند، از سوی جامعه قضاوت نمیشوند و زندانی هیچ نظام یا شرکتی نیستند.
به تدریج، مبارزات از زیرزمین به خیابانها منتقل میشود و تایلر یک پروژهی تازه را آغاز میکند: سازماندهی و بازسازی مجدد جامعه و این بازسازی از طریق نابود کردن همه چیز امکانپذیر خواهد بود. در مدتی کوتاه، افراد بیشتری به این گروه ملحق میشوند و خواستار تغییر هستند؛ در این میان، به نظر میرسد که مدیریت شرایط از دست راوی خارج شده است.
چیزی که باشگاه مبارزه را به یک اثر ماندگار در تاریخ سینما تبدیل کرده، دیدگاههای قابل درنگ آن در رابطه با انسان مدرن و جایگاه او در جامعه است. فیلم به نقش جامعه در تضعیف انسان و فشاری که بر دوش او قرار دارد هم میپردازد، اینکه تا چه اندازه بواسطهی مصرفگرایی، پولپرستی و ماتریالیسم، مسموم شده است (و این سبک زندگی در نهایت باعث میشود تا شخص احساس بیمعنا و تهی بودن داشته باشد). فیلم پس از گذشت دو دهه، نه تنها کهنه نشده است بلکه هشدارهایش را باید جدیتر هم گرفت.
اکثر انسانها حالا وابستگی شدیدی به اینستاگرام، توئیتر، واتساپ یا تلگرام دارند؛ اهمیت ویژهای به تعداد دنبالهکنندههای خود میدهند و حاضر هستند برای جلبتوجه و دیده شدن، هرکاری انجام دهند. گرایش افراطی به مادهگرایی، سبک زندگی این روزهای ما را تشکیل میدهد و گاهی فراموش میکنیم بر روی زندگی شخصی و تفکرات خود، تا چه میزان کنترل داریم.
تایلر دردن، نقطهی مقابل فرهنگ معاصر و هرآنچه است که این روزها در نظام سرمایهداری مشاهده میکنیم. این نیروی خلاف قاعده، شاید یک روز در دنیای واقعی هم برخیزد و دنیا را به سوی متفاوتی ببرد اما آیا این بازسازی با دستاورد مثبتی همراه خواهد بود؟
۷- فیل (Elephant)
سال انتشار: ۲۰۰۳
کارگردان: گاس ون سنت
بازیگران: الکس فراست، اریک دولن، جان رابینسون
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۷۳ از ۱۰۰
این ساختهی گاس ون سنت از نظر مضمون، به خبیثها نزدیک است و به بررسی عواملی میپردازد که روان انسان مدرن را تحت فشار قرار میدهد. داستان «فیل» نیز پیرامون تیراندازی در یک مدرسه است اما برخلاف آن ساختهی مت جانسون که آغاز ملایم و نسبتا کمدی داشت و ادای دین به فرهنگ پاپ بود، اینجا بدون هشدار و مستقیما به قلب کابوس قدم میگذارید.
داستان از چند زاویهی مختلف روایت میشود و دوربین گاس ون سنت، چند دانشآموز مختلف را دنبال میکند که یک روز عادی را پشتسر میگذارند. این شخصیتها در مدرسه قدم میزنند، به گفتگوهای عادی میپردازند و مخاطب شناخت بیشتری از آنها پیدا میکند. ون سنت موفق شده تا «مدرسه» را به یکی از شخصیتها تبدیل کند و زمانی که خشونت آغاز میشود، خودمان را هم محبوس در آن تصور میکنیم و همانند دانشآموزان مظلوم، شوکه میشویم.
همزمان با آغاز خشونت، داستانهایی از زندگی شخصیتهای قاتل نیز روایت میشود. آنها رانده شده هستند، به اصطلاح بازندههای مدرسه. ما زندگی آنها یک هفته قبل از آغاز اتفاقات را مشاهده میکنیم. اینکه بازیهای ویدیویی خشن انجام میدهند، اسلحه خریداری و برای تیراندازیها برنامهریزی میکنند و مهمتر از همه، با آشفتگیهای ذهنی و سردرگمیهای روحی آنها آشنا میشویم.
همانند خبیثها، فیلم ابعاد روانشناختی و جامعهشناختیِ چیزهایی که انسانها را به سوی انجام کارهای خشونتبار همانند تیراندازی جمعی سوق میدهد را بررسی میکند. گاس ون سنت در یک حرکت هوشمندانه، دیالوگها را هم به شکلی نوشته است که به تدریج معنادارتر میشوند، همانند زمانی که یکی از شخصیتها میگوید: «چطور میفهمی یک نفر دچار مشکل روانی است». در واقع فیلم مستقیما از مخاطب میپرسد که آیا انگیزههای قاتلان داستان، ذاتی است یا توسط جامعه ساخته شده است.
به نظر میرسد جواب ون سنت هر دو باشد اما زیبایی فیلم در این است که هرگز به مخاطب تحمیل نمیکند کدام برداشت و نوع نگاه درست است. با توجه به اتفاقات اسفناکی که این روزها در جوامع مختلف رخ میدهد، از مردی که فرزند خود را به قتل میرساند تا تیراندازیهای جمعی، مهم است که در مورد سوالهای مطرح شده در این فیلم به گفتگو بپردازیم و آنها را فراموش نکنیم.
تری گیلیام بدون شک یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان مولف معاصر است. تنها عضو آمریکایی گروه «مانتی پایتان»، دیدگاههای نامتعارف او در سینما را میتوان بلندپروازانه، غیرمعمول و نامانوس توصیف کرد. او در «برزیل» سبک طنز مانتی پایتانگونهاش را با نوع نگاه غیرسانتیمانتال خود ترکیب کرده است تا اثری خلق کند که در کنار یک نقد اجتماعی، کلافگیهای این فیلمساز از جوامع فعلی را نشان دهد؛ جهانی که به تسخیر بوروکراسی در آمده و سطحیتر از گذشته شده است.
«سم لوری» (جاناتان پرایس) یک مرد عادی است که میخواهد در یک پادآرمانشهرِ مصرفگرا، یک زندگی معمولی داشته باشد. او یک شغلِ بدون آینده دارد و برای یک دولت تمامیتخواه کار میکند (که به «۱۹۸۴» نوشتهی «جرج اورول» شباهت دارد).
زندگی روزانهی سم ملالانگیز است و باعث میشود تا احساس خفگی داشته باشد؛ در نتیجه، رویاپردازی میکند و در رویاهایش، به پرواز در میآید و صدای زنی را میشنود که نام او را صدا میزند و یک ربات سامورایی که میخواهد او را به قتل برساند.
سم یک روز، زن رویاهاش (کیم گرایست) را در محل کار ملاقات میکند؛ مبهوت از این اتفاق و معنای پشت آن، او تصمیم میگیرد تا از این سبک زندگی طاقتفرسا و ایستا فرار کند اما آیا میتوان از این تار عنکبوت فرار کرد؟
گیلیام در برزیل، پافشاری زیادی روی حضور همهجانبهی دیوانسالاری در جامعه دارد. همه چیز در دنیای فیلم، باید طبق ساختار تعیینشده از سوی نظام پیش برود و با کاغذبازی یا قیض رسید همراه است. حتی در فیلم یک سکانس وجود دارد که نظام دیکتاتوری حاکم، یک مرد را میدزد و به همسر او یک قبض رسید تحویل میدهد! این سوءاستفاده از اطلاعات و وسواس برای مدیریت جامعه، یکی از دلایلی است که گیلیام را مجبور به ساخت فیلم کرد. او از کارکرد نادرست تکنولوژی و اطلاعات در زندگی شخصیاش خسته شده بود.
همانند فیلم من هنوز اینجا هستم، گیلیام میخواهد تا گرایش غیرقابل کنترل جامعه نسبت به دریافت اطلاعات و اخبار را نقد کند و مضحک بودن آن را به نمایش بگذارد. مشکل اصلی این است که این دریافت اطلاعات با آگاهی همراه نبوده و میزان صحت آنها نیز مشخص نیست.
در جهان مدرنی که شبکههای اجتماعی و اینترنت حرف اول و آخر را میزنند، اینکه از اعتیاد خود نسبت به دریافت اطلاعات دروغین و دستوپا زدنهایمان در بوروکراسی آگاهی پیدا کنیم، میتواند کلید درک فرهنگ و تمدن فعلی باشد.
حتی اگر با کریستوفر نولان رابطهی خوبی ندارید، باید بپذیرید که «شوالیه تاریکی» فیلم مهمی است؛ اثری که ثابت کرد میتوان ژانر ابرقهرمانی را جدی گرفت و از آن انتظار پرداختن به مضامین مهم فلسفی/اجتماعی/سیاسی را داشت. این برداشت سیاه و واقعگرایانه از دنیای بتمن، یک تجربهی سینمایی متفاوت بود که هنوز هم قابل اعتنا است.
اما دلیل اصلی موفقیت این فیلم را نه نولان، بلکه باید نقشآفرینی هیث لجر در نقش دشمن سنتی بتمن بدانیم: جوکر. این آشوبگر بزرگ و ترسناک با آن آرایش ناخوشایند، زخمهای صورت، رفتارهای بیرحمانه، دسیسهگریهای شطرنجگونه، مخاطبان را مسحور کرد.
لچر فقید برای این فیلم، اسکار را به خانه برد و نام خود را در تالار بزرگان تاریخ سینما ماندگار کرد. نقش او فارغ از هیجانانگیز بودن، واقعیتِ زندگی در دنیای مدرن و پسا ۱۱ سپتامبر را متصور میشود؛ دنیایی که آرامش در آن بیمعنی است و در هر جای دنیا که باشید، همیشه احساس خطر میکنید.
در فیلم، بتمن حالا با ادارهی پلیس شهر گاتهام و «جیم گوردون» (گری اولدمن) همکاری نزدیکی دارد. با روی کار آمدن «هاروی دنت» (آرون اکهارت) به عنوان دادستان جدید شهر، بتمن و گوردون امیدوارند تا با کمک او بتوانند مبارزه با جرم و جنایت را به شکل بهتری سازماندهی کنند.
با تشکر از مشتهای بتمن، پاک بودن گوردون و زیرکی دنت، آنها تقریبا همهی خلافکاران بزرگ شهر را دستگیر میکنند. همه چیز در مسیر درستی قرار دارد تا اینکه جوکر از راه میرسد، مردی که عاشق هرجومرج است. او به این سه نمادِ عدالت، علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد برای نابودی آنها و آرمانهایشان تمام تلاش خود را به کار بگیرد.
این کشمکشها، آزمونها و مجازاتها، «بروس وین» (کریستین بیل) را وادار میکند تا نتیجهی تصمیماتش را ببیند و در سختترین موقعیتهای ممکن قرار بگیرد. در این لحظات است که بتمن باید تصمیمات سرنوشتسازی اتخاذ کند و «شوالیه تاریکی» معنا پیدا میکند. اما هیچکس در این فیلم نمیتواند از ترکشهای افنجار در امان بماند، حتی قهرمانان اصلیاش.
توطئهها، استراتژیها و رفتارهای غیرقابل پیشبینی جوکر با اینکه در ظاهر منطقی به نظر نمیرسند اما چندان از واقعیتِ این روزها دور نیستند. او تجسمِ گروهکها و تفکرات رادیکالی است که در دنیای واقعی حضور فعالی دارند، همانند تروریستها که آرزوی قلبی آنها، قتل عام و نابودی نظم اجتماعی است.
در فیلم، گاتهام و همهی ساکنان آن (از جمله بتمن و گوردون) به زانو در میآیند تا نگاه واضحتری به مبارزهی خیر و شر داشته باشیم. اگر اخبار و ویدیوهای سقوط برجهای دوقلو را تماشا کرده باشید، دیوانگی آن اتفاق، بیقانونی مطلق و استرسی که به شما وارد میکرد را به یاد دارید (ترسی که بالاتر هم اشاره داشتیم، هنوز به شکلهای مختلف زنده است). اتفاقات فیلم شوالیه تاریکی، فانتزی یا علمی-تخیلی نیست، از قلب واقعیت آمده و به همین دلیل موثر است.
جوکر برای رسیدن به اهدافش، به تهدید، زورگویی و خشونت متوصل میشود؛ فقط برای اینکه جامعه را از روند طبیعی خود خارج کند. مقصود تروریستها نیز همیشه همین بوده است، آنها میخواهند در وجود افراد جامعه ترس ایجاد کنند. اینکه شر را بشناسیم، به ما کمک میکند تا از خود در مقابل آن دفاع کنیم. این مسئله در فیلم هم قابل لمس است؛ بتمن در نهایت عقاید و اصول خود را رها میکند و کنار میرود زیرا بر این باور است که شهروندان گاتهام میتوانند بر ترسهایشان غلبه و با تاریکی مبارزه کنند.
شاید یکی از بخشهای تاثیرگذار فیلم، بمبگذاری جوکر در کشتی باشد که یک نوع آزمایش اجتماعی به حساب میآید اما در نهایت به دیدگاه بتمن نسبت به جامعه، اعتبار میبخشد؛ چرا که افراد حاضر در کشتی، تصمیم درست را میگیرند و بازیچهی تروریسم نمیشوند. برای مبارزه با ایدئولوژیهایی که منجر به کشتارگری و وحشتپراکنی میشوند، باید بتمن را الگو قرار دهیم. فیلم شوالیه تاریکی از بُعد جامعهشناسی اثر عمیقی محسوب میشود و بررسی کامل بنمایههای آن نیازمند به یک مقالهی مستقل است.
در ظاهر، برداشت این ساختهی متیو کاسوویتس از اجتماع شاید صرفا به بخشی از فرانسه خلاصه شود اما با نگاهی عمیقتر به داستان، میتوانیم آن را به جوامع دیگر نیز تعمیم دهیم. فیلم پیرامون ارازل و اوباش جوانی است که در حومهی شهر پاریس زندگی میکنند.
«نفرت» با مونتاژی از یک شورش آغاز میشود که در آن، نیروهای پلیس و گروهی از مردم در حال مبارزه هستند؛ در جریان این هرجومرجها یک جوان عرب دستگیر و تا حد مرگ از سوی پلیس مورد ضربوشتم قرار میگیرد. پس از آن با سه شخصیت اصلی فیلم، «وینز» (ونسان کسل)، «اوبر» (اوبر کُنده) و «سعید» (سعید تغماوی) همراه میشویم که در خیابانها پرسه میزنند و با دوستان، خانواده و نیروهای پلیس تعامل دارند.
وینز که در واقع چیزی بیشتر از یک گنگستر خردهپا نیست، پیاپی ادعا میکند و وعده میدهد که اگر آن جوان عرب کشته شود، او یک مامور پلیس را به قتل میرساند. وقتی شخصیتها یک اسلحهی گمشدهی پلیس را پیدا میکنند، نگرش آنها تغییر پیدا میکند و اهدافشان جدیتر میشود.
اینکه نظام قضایی و پلیس، چه کارهایی را درست یا غلط انجام میدهد و دیدگاههای عموم مردم نسبت به نظامهای حاکم چیست و از کجا نشات میگیرد، از طریق نوع نگاه شخصیتهای اصلی موشکافی میشود (بعضی از این تفکرات بسیار خطرناک و خصمانه و برخی دیگر صلحجویانه هستند). در آغاز فیلم، اوبر میگوید «تنفر، تنفر ایجاد میکند» و این تا نقطهی اوج داستان، درونمایهی اصلی فیلم است اما در پایان، حتی اوبر هم به حرفهای خود ایمان ندارد.
فیلم اگرچه به درگیریهای انسانهای یک کشور دیگر در یک دورهی دیگر میپردازد اما این دغدغهها تنها به آن زمان، مکان و مردم ختم نمیشود. اتفاقات نفرت را در سالهای اخیر در کشورهای مختلفی رویت کردهایم و حملهی نیروهای پلیس به مردم عادی را هم بارها و بارها به چشم دیدهایم (در حالی که وظیفهی اصلی آنها دفاع از مردم است).
اما همانند دنیای واقعی، هر دو جناح میتوانند گاهی بیگناه و گاهی گناهکار باشند که این مسئله به شرایط، زمان و فاکتورهای دیگر وابسته است. در فیلم، هر دو گروه در بعضی از لحظات تهدیدآمیز در بعضی لحظات دیگر بیگناه عرضه میشوند. متیو کاسوویتس جهتگیری مشخصی ندارد اما فراتر از مضامین این فیلم، باید در رابطه با نقشی که گروههای مجری قانون در جامعه دارند و رفتار متناقضی که از خود نشان میدهند، به گفتگو پرداخت.
سوءاستفادهی اصحاب قدرت از حق حاکمیت و ترس اکثر مردم عادی جامعه از نیروهای پلیس، چیزهایی است که به وضوح در جامعهی مدرن وجود دارد و میتوان انتظار داشت با گذر زمان، شدت بیشتری پیدا کند. فیلم نفرت، انسانیتِ هر دو گروه را نشان میدهد اما ستمگریها و زیرپا گذاشتن عدالت از سوی آنها را نیز یادآوری میکند.
جسد ژان مارک والی، کارگردان کانادایی برندهی اسکار برای فیلم «باشگاه خریداران دالاس» و جایزهی امی برای سریال موفق «دروغهای کوچک بزرگ» شبکهی HBO که به رویکرد طبیعتگرایانه و سخاوتمندانه در بین کسانی که با آنها کار میکرد شناخته میشد، این آخر هفته در حالی که تنها ۵۸ سال داشت در کلبهاش خارج از شهر کبک پیدا شد.
بامبل وارد مدیر تبلیغات والی این خبر را تایید و ذکر کرد این اتفاق کاملا غیرمنتظره بوده. درحال حاضر جزئیات بیشتری از این خبر اعلام نشده است.
والی فارغالتحصیل رشتهی فیلمسازی در کالج Ahuntsic و دانشگاه کبک مونترال بود. اولین فیلم بلند او، «لیست سیاه» (Liste noire)، تریلری محصول ۱۹۹۵ که داستان محاکمه یک قاضی را روایت میکرد، نامزد نه شاخهی جایزه جینی کانادا، از جمله بهترین فیلم شد. او در سال ۲۰۰۵ با نویسندگی و کارگردانی فیلم “C.R.A.Z.Y.” که فیلمی با ردهی سنی بزرگسال بود در هالیوود شناخته شد. در سال ۲۰۰۹ فیلم «ویکتوریای جوان» با نقشآفرینی امیلی بلانت را کارگردانی کرد و سالهای اولیه حکومت ملکه ویکتوریا را به تصویر کشید. این فیلم هم توانست چندین جایزه بزرگ و نامزدی دریافت کند.
او در سال ۲۰۱۳ فیلم «باشگاه خریداران دالاس» را کارگردانی کرد که مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. این فیلم درامی بر اساس داستان واقعی ران وودروف، برقکاری تگزاسی و سوارکار رودئو بود که پس از تشخیص H.I.V. او در سال ۱۹۸۵، در راستای دریافت داروی این بیماری برای خود و دیگران مبتلا به این ویروس (که در آن زمان در ایالات متحده غیرقانونی بود) مبارزه کرد.
این فیلم در شش بخش نامزد جایزهی اسکار شد و در انتهای سه جایزه را ربود، از جمله اسکار بهترین بازیگر مرد برای آقای مک کانهی و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای جرد لتو.
سال بعد از این موفقیت بزرگ، والی فیلم «وحشی» را روی پرده برد، فیلم دیگری بر اساس داستانی واقعی که در آن ریس ویترسپون در نقش شریل استرید بازی کرد. آن فیلم هم نامزد چندین جایزه مهم از جمله جایزه اسکار برای بهترین بازیگر زن شد.
این کارگردان در راس چندین فیلم و سریال تلویزیونی با ستارگان زن بزرگ بود. از جمله سریال «دروغ های کوچک بزرگ» که در آن نیکول کیدمن، ریس ویترسپون، زوئه کراویتز، لورا درن، شایلین وودلی و مریل استریپ بازی کردند. این سریال که روایتگر خشونت در شهر ساحلی و ثروتمند مونتری، کالیفرنیاست، برندهی چندین جایزه امی و جایزهی دیگری از انجمن کارگردانان آمریکا شد.
بعد از آن هم او با سریال «اشیای تیز»، که در آن امی آدامز در نقش گزارشگری بیمار در شهر کوچک میسوری بازی می کرد، نامزد هشت جایزه امی شد.
آقای والی در مصاحبهای که توسط HBO در سال ۲۰۱۸ منتشر شد، گفت: «درست است که در آخرین پروژههای من عمدتاً شخصیتهای زن محور اصلی بودهاند، ولی ما تمام سعیمان را کردهایم تا حسی واقعی و ملموس برای بینندگان تداعی کنیم.» او در ادامه اذعان داشت که هرگز نخواسته سبک را بالاتر از داستان و احساس در سریال قرار دهد.
وی افزود که در ساخت این سریال از هیچ استوری بوردی استفاده نشده، چراکه ترجیح داده به بازیگران اجازهی بیان خود واقعیشان را بدهد. او گفت: «من به جای کنشگر بودن، به کاری که آنها انجام میدهند واکنش نشان میدهم و تنها کاری را که با دوربین انجام خواهم داد، به آنها توضیح میدهم.» این کارگردان همچنین به اجتناب از استفادهی نور مصنوعی و حتی تمرین شناخته میشد.
ناتان راس، تهیهکننده و دوست صمیمی والی در بیانیه ای از او بهعنوان «هنرمندی واقعی» نام برد که همواره برای «خلاقیت، اصالت و تمایز آثارش» میجنگید. او در ادامه افزود: «میدانم که بسیار دلتنگ استاد خواهم شد.»
والی قرار بود سریال دیگری به نام «گوریل و پرنده» را برای HBO کارگردانی و اجرایی کند، سریالی کوتاه بر اساس خاطرات به همین نام دربارهی مدعی العمومی است که از عارضهی روانی رنج میبرد.
او در مصاحبهای که در سال ۲۰۱۸ با نیویورک تایمز داشت کار خود را تلاش برای افشای عیوب و نقص در طبیعت انسان توصیف کرد: «من میدانم که به نظر میرسد جذب این داستانها و شخصیتهای ضعیف شدهام. اما حقیقت این است: انسانیت، انسانیت زیبا و در عین حال تاریک است.»
سؤال مهم فیلمهای ناطق همیشه این بوده است که با حاشیهی صوتی یا همان ساندترک چه باید کرد و معدود فیلمسازان در این خصوص دست به ابتکار خاصی زدهاند. در بیشتر موارد، ضبط صدا بدون هیچ ابتکاری انجام شده و فیلمها به چیزی شبیه به نمایشنامههای فیلمبرداری شده تبدیل شدهاند. حتی بسیاری از بزرگترین فیلمها هم به این وحی منزل تن میدهند و تمرکز خود را به جای جریان بیوقفهی مونولوگهای درونی شخصیتها، بر دیالوگ کنش بیرونی میگذارند.
مایک میلز در فیلم جدیدش، «بیا بیا» (C’mon C’mon) روشی مبتکرانه و عمیقاً تأثیرگذار را برای به نمایش گذاشتن اندیشهها و خاطرات فراوان شخصیتهایش به کار میبرد. او ساندترک فیلم – و زندگی عاطفی – را با پیچیده کردن درام در فرم پیچیده میکند. «بیا بیا» ملودرامی لطیف و متلاطم است که با روایتی مستندگونه قدرتش را وسعت میبخشد. نتیجه فیلمی است که هم متین است و هم دیوانه، هم متفکر و هم شلوغ، از صمیم قلب احساساتی و به شدت جدالبرانگیز، بسیار صمیمی و بسیار جهانشمول، با حساب و کتاب دقیق و در عین حال فیالبداهه. جز این، نه تنها شخصیتهایش، بلکه بازیگرانش را وارد گرداب سینمایی زندگی درونی میکند، و در نتیجه هنرشان را به شکلی خارقالعاده به تصویر میکشد.
قهرمان داستان، جانی (واکین فینیکس)، یک برنامهساز و مجری رادیویی مقیم نیویورک است. فیلم با او در دیترویت آغاز میشود، که آنجا در حال کار روی پروژهای بلندمدت است که شامل مصاحبه با بچهها و نوجوانان دربارهی زندگی و انتظاراتشان از آینده میشود. (فیلم با صدای این بچهها شروع میشود.) جانی مصاحبهها را خودش ضبط میکند، با یک دستگاه صوتی بزرگ و قدیمی سفر میکند، و در پایان روز، خودش را در اتاق هتلش حبس میکند و به صداهایی که ضبط کرده است گوش میدهد و بعد با استفاده از همان دستگاه، مثل یک دفترچه یادداشت صوتی، با میکروفون حرف میزند و صدای خودش را ضبط میکند تا یادداشتها و ایدههایش را برای نحوهی تنظیم و ارائهی مصاحبهها ثبت کند.
قصه با یک تماس تلفنی شروع میشود. جانی از خلوت اتاق هتلش با خواهرش ویو (گابی هافمن)، نویسنده و استاد دانشگاه در لس آنجلس، به بهانهی اولین سالگرد مرگ مادرشان تماس میگیرد. روشن است که از زمان مرگ مادر تا به حال این اولین بار است که خواهر و برادر با هم حرف میزنند. گویا به خاطر آنچه در روزهای آخر زندگی مادر گذشت، میانهشان شکرآب است. اما حالا ویو خبر دیگری را به برادرش میدهد: همسرش، پل (اسکوت مکنیری)، که در دنیای موسیقی کلاسیک کار میکند، در سانفرانسیسکو مشغول به کار شده است. او به اوکلند نقل مکان کرده است اما دارد یک دوره بیماری روانی را پشت سر میگذارد و به ویو نیاز دارد تا بیاید و از او در محل زندگی فعلیاش مراقبت کند. جانی بدون تردید داوطلب میشود تا همهچیز را رها کند و به کمک خواهر بیاید. او با هواپیما به لس آنجلس میآید تا چند روزی را در خانهی ویو بماند و از پسر نه سالهاش جسی (وودی نورمن) که او را خوب نمیشناسد مراقبت کند. اما وضعیت پل وخیمتر میشود و ویو مجبور میشود بیشتر در اوکلند بماند. جانی باید برای چند مصاحبهی از پیش برنامهریزی شده به نیویورک برگردد، بنابراین جسی را با خود میبرد، و وقتی ویو دوباره مجبور میشود اقامتش را در اوکلند تمدید کند، جانی جسی را همراه خودش به یک سفر کاری جادهای به نیو اورلئان برای مصاحبههای بیشتر میبرد، که هم رابطهی میان دایی و خواهرزاده را به چالش میکشد و هم پیوندشان را عمیقتر میکند.
جسی کودکی باهوش و خاص، پر از ایدههای غیرمتعارف و در عین حال خوشایند است که تنهایی او، نیازهای عاطفی فراوان و ناگفتهاش را هم میپوشاند و هم آشکار میکند. (مثلاً، قبل از خواب یک مراسم همیشگی مشخص دارد که در آن تظاهر میکند یتیم و مادرش ویو – یا حالا داییاش جانی – مادر یا پدری هستند که فرزندشان مرده است و جسی قرار است جای او را بگیرد.) جسی حریصانه جویای یادگیری است و حتی بیش از این، بمب احساسات است که با حس نمایشی هیجانی غریزی و غیر قابل پیشبینیاش آن را بروز میدهد. گاهی اوقات این کار را به شکل معمول (اما جسورانه و بیمحابا واقعی) تخیلهی هیجانی و بدخلقی بچگانه انجام میدهد؛ گاهی حملههای کلامی شاعرانهی عامیانه حاکی از کنجکاوی یا پرسشهای صریح و جسورانه دربارهی زندگی بزرگسالان اطراف خود را ترجیح میدهد. نیازهای فراوان او برای خودش معما و وحشتبرانگیز است. او قاطعانه با توضیح خواستن به دنبال روشنگری یا دستکم تسلی خاطر است.
جانی که نه فرزندی دارد (و نه شریکی – طبعاً جسی دلیلش را از او میپرسد)، به یکباره میبیند مسئولیتهایی را بر عهده گرفته است که برایشان هیچ آموزشی ندیده است. (بی فرزندی جانی کلید این رابطه است) ویو، به نوبهی خود – که مدتهاست به خاطر سر و کار داشتن با بچهای باهوش و صریح، در عین تلاش برای رسیدن به کارهایش، به ستوه آمده است – با مهر و دقت واقعی و همدردی طعنهآمیز، در این فرایند دائم با جانی حرف میزند و او را راهنمایی میکند. وقتی جسی از جانی میپرسد که چرا او و مادرش مدتها با هم حرف نمیزدند، فیلم به یک فلشبک میرود، به اتاق یک بیمارستان، جایی که ویو، که از به شوخی گرفتن وضعیت مادر مبتلا به فراموشی و در حال مرگشان (دبرا استرنگ) از سوی جانی ناراحت شده، از سرخوردگیهای مدتها سرکوبشدهی خانوادگی، که با شخصیت همخوانی دارد، میگوید و مناسبات خانوادگی را با نگاهی کلی تحلیل میکند. این صحنه کوتاه اما عمیقاً افشاگرایانه است. به جز نظرات تیزبینانه و جملات قصار فراوانی که حاشیهی صوتی «بیا بیا» را پر میکند، یکجور تفسیر فلسفی هم در تار و پود درام وجود دارد که با زندگی شخصیتها مطابقت دارد، اما به نظر میرسد وقتی با خردی که در گذر زمان به سختی به دست آمده، به گذشته نگاه میکنند، ارتباطی با آنها ندارد.
چه جانی در حال گفتوگو با جسی باشد یا در حال مکالمهی تلفنی با ویو، تنها یک گوشه نشسته و در حال ایدهپردازی با میکروفون یا گوش دادن به صداهای ضبطشده یا حتی در حال ارسال یا خواندن پیامی مکتوب، تجربیاتش –زندگیاش با زبان- بیشمار صدا و صدا درون صدا به وجود میآورد، که میلز با فلاشبک و فلاشبک در فلاشبک روی صفحهی نمایش به تصویر میکشد. همین فیلم را در چارچوبی معماریشده از پیچیدگیهای دراماتیک باشکوه، ترسیم روابط پیچیده و خاطرات دردسرساز، کینههای کهنه و آرزوهای ناگفته، جزئیات شخصیتی قرار میدهد که به طور کلی ریشه در قدرت هجومی و فراگیر جهان دارد. (تدوینگر، جنیفر وکیارلو، به طرز ماهرانهای این پیچیدگیهای چندلایه را با منطق دراماتیک واضح درک میکند.) فیلم سیاه و سفید فیلمبرداری شده است، که به دور از برانگیختن نوستالژی یا نوکلاسیسیسم، مؤلفهای انتزاعی به فیلم میبخشد و تلاشی برای پافشاری بر جزئیات اتفاقهایی که جلو دوربین میافتد نمیکند و آنها را با ایدههایی که شخصیتها بیان میکنند و تجسم آن هستند، ترکیب میکند.
جنبهی مستند فیلم در صحنههایی از پرسه زدنهای جانی و جسی در فضای بیرونی، چه در حال قدم زدن در ساحل در لس آنجلس یا در خیابانهای نیویورک و نیواورلئان، نمود پیدا میکند. جسی – که از مصاحبه با جانی امتناع میورزد اما دوست دارد با دستگاه ضبط او بازی کند – دستگاه را با خود حمل میکند و با هدفون بزرگ جانی که سر و موهای آشفتهاش را در برمیگیرد، میکروفون را در فضاها نگه میدارد تا صداهای دنیا را از نو بشنود. بخش اعظم فیلم در فضای بیرونی، میان انرژی زیاد و غیرقابل کنترل زندگی شهری، اتفاق میافتد. در فروشگاهی در محلهی چینیها، که محل زندگی جانی است، تلاش برای خریدن یک مسواک تبدیل به صحنهای وحشتزا و کوبنده میشود و این وحشت در صحنهای دیگر، در خیابانی شلوغ و سوار بر اتوبوسی در همان محله، دو برابر میشود. به همین شکل، هم مرکز و هم حواشی یک رژه در نیو اورلئان صحنهی بحرانی مهم و دراماتیک را رقم زدند. میلز گهگاه با یک مؤلفهی مستند دیگر، قصه را قطع میکند: محتوای مطالعات جانی (که با عناوینشان روی تصویر معرفی میشوند) که شامل کتابهایی است که او در خانهی ویو پیدا میکند، و همچنین مطالعات مربوط به کارش در خانهی خودش. از جملهی آنها میتوان به مقالهی کارگردان و فیلمبردار کریستن جانسون با عنوان «فهرست ناقصی از آنچه دوربین ممکن میسازد» اشاره کرد که نظرات جانسون دربارهی قدرت و مسئولیت پرخطر ساخت فیلم مستند را به «بیا بیا» ضمیمه میکند.
بهرغم تمام پختگی تیزبینانهی فیلم، محور آن رابطهی میان جانی و جسی است که با حس نادری از بصیرت نوشته شده و با ترکیبی از ظرافتهای زیبا و صمیمیت میخکوبکننده اجرا شده است. نورمن، غریزی و خودجوش و در عین حال به طرز شگفتانگیزی دقیق، حالا دیگر یکی از بازیگران کودک بزرگ سینماست. او بر نقش سوار است و هرگز اجازه نمیدهد به سمت احساسات سهل یا دمدمیمزاجیِ تو دل برو منحرف شود، و هوش برهانی او، تواناییاش در اجرای دیالوگ پیچیده و عاطفی با بیانی متمایل به ناخودآگاه، باعث میشود به نظر برسد که او دارد بهترین دیالوگهایش را بداهه میگوید (از جمله تکرار، با عمق شگفتانگیز، کلمهای که عنوان فیلم است). البته مهارت فینیکس هم جای تعجب ندارد. او این حس را به وجود میآورد که جانی شیاطین وجودش را رام میکند تا به فرشتگان نیکش اجازه دهد کنترل را در دست بگیرند، و لحظات معدودی که در آن خشم فروخوردهی او آزاد میشود، بسیار قدرتمند است. هافمن هم نقش ویو را به شور خردمندانه و نیروی انرژیهای آشفته و منحرفشده آغشته میکند. بازیگران مکمل (با حضور مولی وبستر در نقش تهیهکنندهی جانی؛ جابوکی یانگ وایت، در نقش شریک زندگی او و دوست جانی؛ و سنی پترسون، در نقش یکی از تهیهکنندهها در نیو اورلئان) صمیمیت و تعامل مشابه، تمرکز متفکرانه و واکنش هوشمندانه را به فیلم اضافه میکنند.
پیوند میان جسی و جانی شکل سهبعدی خود را از مصاحبههای واقعی که جانی و همکارانش انجام میدهند به دست میآورد. جوانانی که با آنها صحبت میکنند – میلز برای ساخت این مصاحبهها با کاری پیتکین، روزنامهنگار رادیویی و لوری تیپتونِ روانشناس همکاری کرد – در بیشتر موارد تنها حضور کوتاهی جلو دوربین دارند (تنها ایراد فیلم از نظر من این است که این بچهها میتوانستند کمی بیشتر در طول فیلم دیده شوند و ارتباط جانی با آنها میتوانست کمی بیشتر آشکار شود)، اما صدایشان را به دفعات در فیلم میشنویم. آنها از زندگی خود، خانوادههایشان، دنیایی که میشناسند، رؤیاها و پیشبینیهایشان صحبت میکنند – و افکارشان ثبت و پخش میشود تادر جهان گستردهتر و در تاریخ زمانهشان جای بگیرد. (تنها تصویر رنگی فیلم در تیتراژ پایانی ظاهر میشود که به طرز دلخراشی، میاننویسی است که فیلم را به دوانته برایانت، یکی از بچههای بخش نیواورلئان فیلم، که سال گذشته در یک تیراندازی جان خود را از دست داد، تقدیم میکند.) در این فیلم هم، میلز به شکلی انتزاعی، ارتباط وسیعتر و درازمدتتر میان جانی و جسی را که همانا حافظه و خاطره است، برجسته میکند. این تنها جوانان نیستند که خاطرات بزرگترها را با خود به آینده میبرند؛ این بزرگترها هستند، که متمرکز بر حس شگفتی، کنجکاوی صمیمانهشان، وظیفهشان و عشقشان، گنجینهی زندهی دوران کودکی هستند، و فیلم به درستی با قول جانی برای یادآوری روزهای مشترکشان به جسی تمام میشود.
«بیا بیا» خود ادای احترامی است به قدرت گسترده و حیاتی حافظه، تداومی که پیوندهای خانوادگی به ما میدهد، و ماهیت اساسی سینما در جمعآوری و انتقال مسائل زندگی، که از پیوند بین میان فینیکس و نورمن آغاز میشود. اگرچه درام فیلمنامه و ساختار دقیقی دارد، اما فیلم تا حد زیادی همچون روایتی مستند از پیوند قدرتمند این دو بازیگر به نظر میآید. کل فیلم تجسم پرشور ایدهای بزرگ است که جانی جایی در فیلم راز آن را با جسی در میان میگذارد: قدرت باشکوه دستگاه ضبط برای «جاودانه ساختن چیزهای دنیوی».
سم ریمی نزدیک ۵ دهه است که در سینما فعالیت میکند و طی این سالیان دراز، سراغ هر ژانری که فکرش را بکنید رفته است. با اینکه تا به حال بلاک باسترهای پرفروش و موفقی هم ساخته، ولی همچنان بهعنوان کارگردانی استودیویی شناخته نمیشود و هر ازگاهی سراغ پروژههای شخصیتر و جمعوجورتر میرود. وقتی به کارنامهی سم ریمی نگاه میکنیم، هم فیلمهای ترسناک میبینیم و هم فیلمهای ابرقهرمانی.
سم ریمی کارگردانی خوشذوق و بااستعداد است که تمام فیلمهایش را با عشق و علاقهای مثالزدنی میسازد. به شکل عجیبی در تمام ژانرها مهارت دارد و روی هر قصهای دست میگذارد، آن را جذاب و درگیرکننده روایت میکند تا تماشاگران زیادی را تحت تأثیر قرار دهد.
۱۴. اُز بزرگ و قدرتمند (Oz the Great and Powerful)
وقتی سال ۲۰۱۰ دیزنی تصمیم گرفت دنبالهی انیمیشن محبوب «آلیس در سرزمین عجایب» (Alice In Wonderland) را به شکل یک فیلم لایو اکشن بسازد، خیلیها تعجب کردند، چون حتی عنوان آن را هم تغییر ندادند تا اشارهای باشد به دنباله بودنش. اما هنگامی که تیم برتون را برای کارگردانی فیلم انتخاب کردند، خیال همه راحت شد چون میدانستند این کارگردان قرار است فیلم تماشایی و دلچسبی بسازد. فیلم آلیس در سرزمین عجایب بازخوردهای متناقضی گرفت و بیشتر منتقدها دوستش نداشتند، اما موفق شد به فروش ۱ میلیارد دلاری در گیشههای جهانی برسد.
این اتفاق اعتماد به نفس دیزنی را بالاتر برد و استودیو تصمیم گرفت همین روند را برای یکی دیگر از عناوین محبوب گذشتهاش به کار بگیرد و این بار پیشدرآمدی بسازد برای «جادوگر شهر اُز» (The Wizard of Oz). مثل آلیس، برای ساخت اُز بزرگ و قدرتمند هم سراغ گزینهی غیرمتعارفی رفتند و از سم ریمی خواستند تا کارگردانی آن را بر عهده بگیرد.
اما سم ریمی موفق نشد با قواعد دستوپاگیر دیزنی کنار بیاید و فیلم خودش را بسازد. برای همین نتیجهاش چیزی شد که با وجود جلوههای ویژهی چشمنواز و خیرهکننده، داستانی بیروح دارد و مخاطب را از نظر حسی درگیر نمیکند. اُز بزرگ و قدرتمند یک فیلم ۱۳۰ دقیقهای بلاتکلیف است که در آن ۲۱۵ میلیون دلار بودجه هدر رفته است و نتوانسته از استعداد چهرههایی مثل میشل ویلیامز، ریچل وایز، میلا کونیس و جیمز فرانکو بهرهی کافی را ببرد.
۱۳. موج جنایت (Crimewave)
محصول: ۱۹۸۵
بازیگران: برایون جیمز، بروس کمپبل، پل ال. اسمیت
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۵.۷ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۵۰%
سم ریمی بعد از موفقیتهای بزرگ فیلم مُردهی شرور که اثر کمخرج و جمعوجوری بود، با یکی از استودیوهای بزرگ هالیوود یعنی کلمبیا قرارداد بست تا فیلم بعدی خودش را بسازد. این بار چندین میلیون دلار بودجه دم دستش بود، و فیلمنامهاش را هم با جوئل و ایتان کوئن نوشت. برادران کوئن در آن مقطع هنوز به چهرههای معروفی که الان میشناسیم تبدیل نشده بودند.
با وجود چنین استعدادهایی که پشت فیلم حضور داشتند، انتظار میرفت موج جنایت اثر قابل تحسین و ماندگاری شود. اما اولین تجربهی سم ریمی در ساخت فیلم استودیویی با کمپانیهای معروف، نتیجهی خیلی خوبی نداشت. تا جایی که خود سم ریمی هم از نتیجهی کار راضی نبود و وقتی که هنوز در پس از تولید بود، اعلام کرد که این فیلم او نیست. اگر نسخهی اکرانشدهی موج جنایت را دیده باشید، برایتان عجیب نخواهد بود که چرا چنین اتفاقهایی افتاد.
بله، این فیلم اثر شلوغی است و تکلیفش هم با خودش روشن نیست. اما اگر از کسانی هستید که موج جنایت را در تلویزیون یا روی نوار ویدئو دیدهاند، میدانید که این شلوغی و بلاتکلیفیاش در یک جاهایی به نفع فیلم تمام شده و از آن اثری دیوانهوار و پرانرژی ساخته. در آن میتوانید نشانههایی از جنون و دیوانگی همیشگی سم ریمی را ببینید، و تعدادی از ایدههای بامزهی برادران کوئن که بعدها تبدیل به امضایشان شد. با اینکه خود سم ریمی ترجیح میدهد این فیلم را فراموش کند، اما طی سالهایی که از زمان ساختش گذشت، هوادارانی مخصوص خودش پیدا کرد و یک فیلم کالت شد.
۱۲. مرد عنکبوتی ۳ (Spider-Man 3)
محصول: ۲۰۰۷
بازیگران: توبی مگوایر، کریستن دانست، جیمز فرانکو
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۶۳%
سم ریمی بعد از مشکلات فیلم موج جنایت، مدتی از فیلمهای استودیویی فاصله گرفت و به ریشههای خودش برگشت تا تعدادی فیلم ترسناک کمخرج ولی واقعا تماشایی بسازد و روی غلتک بیفتد. ریمی حدود یک دههی بعد را صرف ساخت فیلمهای کمسر و صدا کرد و در این میان گاهگداری شانسش را هم در فیلمهای استودیویی امتحان میکرد، تا اینکه سال ۲۰۰۰ رسید.
سونی که تصمیم گرفته بود نسخهای سینمایی از مرد عنکبوتی بسازد، سم ریمی را استخدام کرد. این پروژه پرخرجترین فیلم سم ریمی تا آن زمان بود و او به بهترین شکل ممکن از پسش بر آمد. سال ۲۰۰۴ وقتی قسمت دوم مرد عنکبوتی را ساخت، همه فهمیدند که او بهترین گزینهی ممکن برای این فیلمها بوده چون یکی از موفقترین و زیباترین فیلمهای ابرقهرمانی سینما را ساخت که هنوز هم به قوت خودش باقی است. سم ریمی که میخواست سهگانهاش را تکمیل کند، سراغ مرد عنکبوتی ۳ رفت و همه گمان میکردند این بار هم قرار است یک فیلم بینقص و تماشایی ببینند، اما اینطور نبود.
از همان زمان تولید، همه میدانستند که این بار همه چیز بزرگتر و پرخرجتر است. صحنههای اکشن فیلم عظیمتر و پر سر و صداتر بود و ۳ دشمن و شخصیت شرور متفاوت آورده بودند تا با مرد عنکبوتی در بیفتند. اما وقتی فیلم سرانجام اکران شد، همه فهمیدیم که هر چیزی بزرگتر و پرخرجتر باشد، لزوما بهتر و موفقتر هم نیست. با اینکه طی سالهای اخیر نظر مردم نسبت به مرد عنکبوتی ۳ ملایمتر شده و توبی مگوایر همیشه بهعنوان محبوبترین مرد عنکبوتی شناخته میشود، اما قسمت سوم آن مشکلاتی دارد که فراموششدنی نیست.
۱۱. به عشق مسابقه (For Love of the Game)
محصول: ۱۹۹۹
بازیگران: کوین کاستنر، کلی پرستون، جنا مالون
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۴۶%
سم ریمی اواخر دههی ۸۰ میلادی نامی برای خودش دستوپا کرده بود و همه او را بهعنوان یک کارگردان کاربلد ژانر میشناختند، خودش هم بیشتر سالهای دههی ۹۰ همین مسیر را ادامه داد. اما وقتی به سالهای پایانی این دهه رسیدیم، او سراغ پروژههایی رفت که خلاف مسیر همیشگی خودش بود و چیزهای جدیدی را امتحان میکرد. به عشق مسابقه یکی از همین فیلمهایش بود که در تمامی موارد موفق عمل نکرد.
البته این فیلم با بازی کوین کاستنر جذابیتها و نکات مثبتی دارد. ریمی به شکل غافلگیرکنندهای موفق شد تنش و درام جاری در بازیهای بیسبال را به نمایش بکشد. اما مشکل فیلم او جایی خودش را نشان میدهد که سراغ داستان عاشقانه میرود و کوین کاستنر را میبینیم که حین مسابقهی بیسبال، یاد عشق گذشتهاش میافتد.
این خط داستانی، هم کلیشه بود و هم حس جالبی نمیداد. همچنین مانع از این میشد تا تماشاگر تماموکمال درگیر مسابقه و بیسبال شود و مدام توجه او را به هم میزد. سم ریمی نتوانسته بود داستان عاشقانهی فیلم را به خوبی در بیاورد و در این میان رابطهی کوین کاستنر و کلی پرستون هم فاقد هر نوع صمیمیت و جذابیت بود و مخاطب عشق آنها را باور نمیکرد. نتیجهی این ماجراها، فیلمی دوپاره شده که یک بخشش مسابقهای نفسگیر و هیجانی قرار دارد و بخش دیگرش داستانی عاشقانه و کمفروغ که دیدنش جذابیتی ندارد.
سم ریمی بار دیگر همه را غافلگیر کرد و سراغ ژانری رفت که کسی فکرش را نمیکرد؛ وسترن. داستان فیلم سریع و مُرده در شهری خیالی و سال ۱۸۸۱ میگذرد. زنی هفتتیرکش به نام لیدی (شارون استون) درگیر یک بازی مرگ و زندگی میشود که متصدی آن یک یاغی بیرحم با بازی جین هکمن است. فیلمی که سم ریمی ساخته، تا حدودی یک وسترن اسپاگتی زنانه است که هیچکس انتظارش را نداشت ببیند.
ترکیب بازیگران این فیلم حسابی وسوسهبرانگیز است، از دیکاپریو و شارون استون گرفته تا راسل کرو و جین هکمن. موقعیتهای جذابی هم دارد که با خشونت و کمدی و تعلیق و هیجان تلفیق شده. اما متأسفانه در یک سوم پایانیاش قدری زیادهروی میکند و فیلم نمیتواند به سرانجام دلچسبی که انتظارش را داشتیم برسد. اما با این حال هنوز هم اثری تماشایی است که سزاوار توجه دوباره است و میتواند ساعتی همهی ما را سرگرم کند.
۹. مرد عنکبوتی
محصول: ۲۰۰۲
بازیگران: توبی مگوایر، ویلم دفو، کریستن دانست
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۹۰%
فیلمهای ابرقهرمانی امروزه بخشی جداییناپذیر از صنعت سینما شدهاند و هر سال نقشی مهم در گیشههای جهانی ایفا میکنند و حتی حالا خیلی از بازیگرها و کارگردانهای مطرح هم سراغشان میآیند. اما اوایل دههی ۲۰۰۰ شرایط کاملا فرق میکرد، و ساخت فیلم سینمایی بر اساس شخصیتهای معروف کمیک بوکی ریسک زیادی داشت و کسی نمیتوانست موفقیت آن را در گیشه تضمین کند.
با این حال، سونی دست به کار بزرگی زد و تصمیم گرفت بر اساس یکی از محبوبترین ابرقهرمانهای مارول یعنی مرد عنکبوتی، یک فیلم سینمایی بسازد و برای کارگردانی آن هم سم ریمی را انتخاب کرد. ساخت مرد عنکبوتی از هر نظر ریسک بزرگی بود و انتخاب سم ریمی هم نشان میداد که سونی حاضر است تصمیمهای جاهطلبانهای بگیرد.
خوشبختانه سم ریمی به خوبی توانست از پس کار بر بیاید و فیلمی ابرقهرمانی ساخت که همه را غافلگیر و هیجانزده کرد. مرد عنکبوتی سم ریمی هم به مؤلفههای مارول وفادار بود، و هم ویژگیهای همیشگی آثار خودش را داشت. ریمی تعدادی از بازیگرهای جوان و تازهنفس نظیر توبی مگوایر، کریستن دانست و جیمز فرانکو را در کنار کهنهکارهایی مثل جی کی سیمونز، رزماری هریس و ویلم دفو آورد و به این طریق ترکیب بازیگری فیلمش را متنوع و جذاب کرد.
اولین مرد عنکبوتی سم ریمی با فیلمنامهای درگیرکننده از دیوید کوئپ، صحنههای اکشن بهیادماندنی و شخصیتهای تأثیرگذارش خیلی زود بهعنوان یک فیلم ابرقهرمانی درستوحسابی شناخته شد که همه باید جدیاش میگرفتند. این فیلم باعث شد تا فیلمهای ابرقهرمانی از جایگاه قبلیشان فاصله بگیرند و مقدمات ساخته شدن آثار بزرگتر و ماندگارتر را فراهم کرد، و سالها بعد منجر به شکلگیری جهان سینمایی مارول شد.
۸. مرد تاریکی (Dark Man)
محصول: ۱۹۹۰
بازیگران: لیام نیسون، فرانسیس مکدورمند، لری دریک
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۸۳%
مرد عنکبوتی اولین تجربهی سم ریمی در فیلمهای ابرقهرمانی نبود، در واقع او بیش از یک دهه قبل از آن سراغ این ژانر رفته بود، منتهی به جای اینکه اقتباس سینمایی از یک شخصیت شناختهشده و معروف را بسازد، سعی کرد ابرقهرمانی مخصوص خودش خلق کند.
مرد تاریکی بر اساس داستان کوتاهی نوشتهی خود سم ریمی ساخته شد و به خاطر سبک بصری ویژه و خشونتهای جاری در صحنههای فیلم، بیشترین مؤلفههای مربوط به سبک ریمی را در خودش جای داده. مرد تاریکی یک فیلم سرگرمکننده و تماشایی است که از ابتدا تا انتها بینندهاش را هیجانزده میکند و هنوز و بعد از گذشت دههها از زمان ساختش، هواداران سرسختی دارد که معتقد هستند بهترین فیلم سم ریمی است. همچنین در این فیلم لیام نیسون پیش از آنکه به جایگاه فعلیاش برسد بازی کرده و نقشآفرینی قابل تحسینی هم به نمایش گذاشته.
۷. مرده شریر (The Evil Dead)
محصول: ۱۹۸۱
بازیگران: بروس کمپبل، الن سندوایس، بتسی بیکر
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۹۵%
بعضی فیلمسازها سالها فیلمهای گوناگون میسازند و وقت صرف میکنند تا سرانجام به زبان بصری مشخص و سبک خودشان برسند. بعضیها هم هستند که با همان فیلم اولشان همه را متعجب میکنند و مثل یک کارگردان کاربلد کارکشته فیلمی پخته میسازند که سبک و مدل کارشان را از همان ابتدا تثبیت میکند. سم ریمی در دستهی دوم قرار میگیرد که با اولین فیلم بلندش یعنی مردهی شریر به همه نشان داد آمده است که بماند.
قسمت اول مردهی شریر یکی از مطرحترین و موفقترین فیلمهای ترسناک مستقل و کمبودجه است که داستان تازهای روایت میکند. سم ریمی به همراه برادرانش ایوان و تد و جمعی از دوستانشان، این فیلم را ساختند و خیلیها را شگفتزده کردند. گفته شده بودجهی فیلم ۳۵۰ هزار دلار بود و چندین ماه فیلمبرداری شد (در این میان بارها برای کسب سرمایه تلاش کردند و به خاطرش فیلمبرداری متوقف شد). مردهی شریر سال ۱۹۸۱ اکران شد و تماشاگران را غافلگیر کرد، تبدیل به فیلم کالت کلاسیکی شد که هواداران زیادی داشت و حتی در جشنوارهی کن به نمایش در آمد و استیفن کینگ هم حسابی از آن تعریف کرد.
هنوز هم باعث شگفتی است که سم ریمی چگونه توانسته با بودجهای به شدت محدود، چنین فیلمی بسازد و اینگونه ژانر وحشت را متحول کند. اگر از هواداران ژانر ترسناک هستید و هنوز این فیلم را ندیدهاید، بدانید که با تمام فیلمهای ترسناک فرق میکند و هرچقدر هم فیلم دیده باشید و هر چقدر هم با کلیشههای ژانر وحشت آشنا باشید، باز هم برای دیدن این فیلم آماده نخواهید بود.
۶. ارتش تاریکی (Army of Darkness)
محصول: ۱۹۹۲
بازیگران: بروس کمپبل، امبث داویتز، مارکوس گیلبرت
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۷۳%
اگر مردهی شریر سم ریمی را دیده باشید، به احتمال زیاد دنبالههای آن را هم دیدهاید، و اگر قسمت سوم یعنی ارتش تاریکی را دیده باشید، نیازی نیست به شما بگوییم که این فیلم چقدر دیوانهوار و جنونآمیز است.
ارتش تاریکی عمدا جوری ساخته شده که نتوانیم دستهبندیاش کنیم. داستان فیلم بلافاصله بعد از قسمت دوم مردهی شریر آغاز میشود و در اینجا قهرمان فیلم اَش (بروس کمپبل) را میبینیم که به سال ۱۳۰۰ و خردهای میلادی پرتاب شده و حالا قرار است اهالی یک روستا را در مبارزه با ارتشی از موجودات پلید، رهبری کند و همزمان راهی برای بازگشت به خانه و زمان خودش بیابد.
چیزی که فیلم را به چنین اثر عجیبوغریبی تبدیل کرد، موقعیتهای کمدی آن است. در گیر و دار مشکلات و درگیریهای اَش برای مقابله با این ارتش مردگان متحرک، تعدادی از خندهدارترین موقعیتهای کمدی خلق میشود که نمیدانیم در این فیلم ترسناک چه میکنند. ارتش تاریکی هم مجموعهفیلم مردهی شریر را دچار تغییر و تحول اساسی کرد، و هم پیشنهادهای تازه و هیجانانگیزی برای ساخت فیلمهای کمدی ترسناک میداد.
بیش از یک دهه بعد از اینکه ارتش تاریکی مجموعهفیلم مردهی شریر را دچار تغییر و تحولات اساسی کرد، سم ریمی فیلم دوم مرد عنکبوتی را ساخت و به شهرتی بیشتر از قبل رسید. این فیلم مرد عنکبوتی به دلایل زیادی یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی تاریخ سینما به حساب میآید و بدون شک بهترین مرد عنکبوتی زوج سم ریمی-توبی مگوایر است.
اول از همه اینکه، مرد عنکبوتی ۲ هم از نظر داستانی و ایدههای جسورانه و هم از نظر ابعاد و کیفیت صحنههای اکشن، چندین پله بالاتر از قسمت اول میایستاد. سم ریمی در این قسمت روی جنبههای انسانی پیتر پارکر مانور میداد و این پرسش را مطرح میکرد که قهرمان بودن برای یک پسر جوان به چه معناست، و او چطور میتواند بین زندگی شخصی و ابرقهرمانیاش تعادل برقرار کند. مثل تمام دنبالههای فیلمهای ابرقهرمانی، قسمت دوم مرد عنکبوتی هم حالا دیگر دست بازتری داشت و در قید و بند روایت داستان اصلی و خاستگاه شخصیت نبود. حالا که در قسمت اول با نحوهی تبدیل پیتر پارکر به مرد عنکبوتی آشنا شدهایم، قسمت دوم وقت بیشتری برای واکاوی ابعاد بیشتر داستان دارد.
انسانیت جاری در فیلم مرد عنکبوتی ۲ به لطف نقشآفرینی واقعا تأثیرگذار توبی مگوایر باعث شده تا تماشاگران بسیاری با این فیلم ارتباط برقرار کنند. داستان عاشقانهای هم که بین پیتر و مری جین در جریان است جذابیت صمیمانهای به کل ماجرا بخشیده و ما به همراه پیتر تمام دلشکستگیها و حسرتهایش را درک میکنیم. اما در کنار تمام این موارد، چیزی که مرد عنکبوتی ۲ را به فیلم تأثیرگذار و ماندگاری تبدیل کرده، شخصیت شرور تراژیک و همدلیبرانگیز آن دکتر اختاپوس با بازی آلفرد مولینا است. مولینا واقعا خوب و درجهیک در نقش این شخصیت شرور ظاهر شد و دکتر اختاپوس با بازی او هنوز هم یکی از محبوبترین دشمنهای مرد عنکبوتی به حساب میآید.
۴. مرا به دوزخ بکشان (Drag Me to Hell)
محصول: ۲۰۰۹
بازیگران: آلیسون لومن، جاستین لانگ، لورنا ریور
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۹۲%
سم ریمی همیشه بعد از فیلمهای بلاک باستر و پرخرج و پر سر و صدا، به ریشههایش بازمیگردد و یک فیلم ترسناک میسازد تا سرحال بیاید. او در همین حین که مرد عنکبوتی و بازسازیهای دیزنی را میساخت، تعدادی از بهترین فیلمهای ترسناکش را هم کارگردانی کرد که مرا به دوزخ بکشان یکی از همانهاست.
در ابتدا قرار بود خود سم ریمی کارگردان این فیلم نباشد، در واقع او اول به یکی دیگر از کارگردانهای کاربلد سینما یعنی ادگار رایت پیشنهاد داده بود تا روی صندلی کارگردانی بنشیند. اما طبق گفتههای خود ادگار رایت، مرا به دوزخ بکشان تماموکمال یک فیلم مدل سم ریمی بود و برای همین رایت حیفش میآمد کس دیگری آن را بسازد، پس ریمی را متقاعد کرد تا خودش کارگردانی آن را بر عهده بگیرد. سم ریمی هم در نهایت پذیرفت و یکی از بهترین فیلمهای ترسناکش را ساخت و تحویل سینمادوستان داد.
مرا به دوزخ بکشان با وجود داستان فانتزی و ترسناکش، نگاهی هم میانداخت به وضعیت اقتصادی آن دوره و زمانه و اینکه چطور آدمهای مستأصل تحت شرایط سخت دست به کارهای فجیعی میزنند. این فیلم با موقعیتهای ترسناک ناگهانی، فیلمنامهای که اندازه نگه میدارد و میداند چه زمانهایی با خودش شوخی کند، و همچنین خشونتی دیوانهوار و جنونآمیز، دقیقا از همان جنس فیلمهایی است که سم ریمی برای ساختنشان به دنیا آمده.
۳. موهبت (The Gift)
محصول: ۲۰۰۰
بازیگران: کیت بلانشت، کیانو ریوز، هیلاری سوانک
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۵۷%
موهبت یکی از همان فیلمهای جمعوجور و نسبتا کمخرجی است که سم ریمی بین بلاک باسترهایش ساخت. فیلمنامهی این تریلر گوتیک را بیلی باب تورنتون نوشته و برای نگارش آن از زندگی مادرش الهام گرفته، مادری که گویا ادعا میکرده قدرتهای ماورایی دارد.
البته داستان فیلم مشخصا الهامگرفته از یک ماجرای واقعی نیست. در این فیلم ماجرای زنی به نام انی ویلسون (کیت بلانشت) را دنبال میکنیم که درگیر یک فاجعهی دلخراش میشود. زنی گمشده و حالا سراغ انی آمدهاند تا از قدرتهایش کمک بگیرند و این زن را پیدا کنند. چیزی نمیگذرد که انی تصاویر هولناک و تکاندهندهای از این زن مفقود میبیند و زندگی خودش هم تحت تأثیر آن قرار میگیرد. در ادامه با معمایی هیجانانگیز طرف هستیم که در هر لحظهاش غافلگیریهای جذابی خوابیده و مدام ذهن بیننده را به بازی میگیرد.
رویکرد سم ریمی نسبت به معماها و غافلگیریهای فیلم واقعا جالب است و حتی اگر خیلی زود حدس بزنید که افشاگری نهایی داستان چیست، نحوهی این افشاگری است که شما را تکان میدهد. اصلا وقتی کارگردانی مثل سم ریمی فیلمی مثل موهبت میسازد، غافلگیریها اهمیت چندانی ندارد چون شیوه و نحوهی رمزگشایی نقاط داستانی است که فیلم را سرپا نگه میدارد.
۲. یک نقشهی ساده (A Simple Plan)
محصول: ۱۹۹۸
بازیگران: بیلی باب تورنتون، بیل پکستون، بریجت فوندا
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۹۱%
سم ریمی در فیلم موهبت خویشتنداری کرده بود و مثل همیشه مؤلفههای آشکار و افراطی فیلمهای ترسناکش را به نمایش نمیگذاشت، اما با این حال هنوز هم میتوانستیم امضای او را تشخیص دهیم و حضورش را پشت دوربین حس کنیم. اما قضیهی این درام جنایی که تنها دو سال قبل از موهبت ساخته شد، کاملا فرق میکند. سم ریمی در فیلم یک نقشهی ساده عمدا از کلیشهها و مؤلفههای همیشگی این دست فیلمها فاصله گرفت و بیشتر روی اتمسفر و حسوحال داستان و شخصیتهایش تمرکز کرد.
یک نقشهی ساده هم درامی خانوادگی است و هم فیلمی جنایی و دلهرهآور. داستان دربارهی سه مرد با بازی بیلی باب تورنتون، بیل پکستون و برنت بریسکور است که به شکلی اتفاقی به یک هواپیمای سقوطکرده بر میخورند و نزدیک ۴ میلیون دلار پول نقد پیدا میکنند. نقشهای میکشند تا این پول را بین خودشان تقسیم کنند، اما موانعی غیرمنتظره، دشمنهایی خطرناک سر راهشان سبز میشود و آنها را (که از اول هم اعتماد چندانی به یکدیگر نداشتند) وارد بازی پیچیده و ناتمامی میکند. در همین حین، فیلم وارد ورطهی تاریک شرارتهای بشر میشود و هر بار که غافلگیری جدیدی از داستان میبینیم، شخصیتهایمان بیشتر و بیشتر به دل تاریکی سقوط میکنند.
یک نقشهی ساده بیشتر شبیه فیلمهای برادران کوئن است تا سم ریمی و با دیدنش به یاد آثاری چون «فارگو» (Fargo) یا «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country for Old) میافتید. اما در هر صورت یک فیلم دیدنی و قابل تحسین است که مهارت و استعداد سم ریمی را در بهترین حالت خودش نشان میدهد.
۱. مردهی شریر ۲
محصول: ۱۹۸۷
بازیگران: بروس کمپبل، تاد ریمی، رابرت تاپرت
امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز: ۹۵%
معمولا وقتی صحبت از سم ریمی به میان میآید، اولین چیزی که به ذهن همه میرسد همین فیلم مردهی شریر ۲ است. سم ریمی بعد از شکست فیلم موج جنایت، تصمیم گرفت دوباره به ریشههای خودش بازگردد و به این ترتیب یکی از بهترین فیلمهای ترسناک سینما را ساخت و هواداران مردهی شریر را حسابی ذوقزده کرد.
داستان مردهی شریر ۲ تقریبا هیچ فرقی با قسمت اول ندارد، در واقع سم ریمی همان خط داستانی را با تغییراتی اندک دوباره استفاده کرد و بروس کمپبل را به کلبهی وحشت مرگبار فرستاد تا بار دیگر به جان موجودات پلید و مردههای متحرک بیفتد. اما این بار موقعیتهای ترسناک فیلم تأثیر بیشتری میگذاشت، و انرژی دیوانهوار و تهدیدآمیزی در تکتک دقایق فیلم جاری بود. مردهی شریر ۲ همچنین به شکل عجیبی بامزه است و بروس کمپبل موقعیتهای کمدی خندهداری خلق میکند. هر چیزی که در قسمت اول دیدیم و دوست داشتیم، اینجا با شدتی چندبرابر به اجرا در آمده و به خاطر همین هم چند برابر دوستداشتنیتر و محبوبتر شده.